آرشیو روز نوشت ها




نوبهار
12:11:21 | ۱۳۹۶ شنبه ۵ فروردين | ارسال شده در
 
 
خاطر به  باغ می رودم  روز نوبهار
تا با درخت گل بنشینم به بوی دوست
سعدی شیرازی
سال نو مبارک! امیدوارم سال 1396 و سال های آینده، پربرکت و سرشار از خیر و خوشی باشند؛ به دور از هر پلیدی و شرّی.
امیدوارم جهان تا ابد با «صلح» «آشتی» کند!


 
   
نظرات کاربران - 0 نظر ثبت شده
هزار و یک خشم
6:33:9 | ۱۳۹۵ يکشنبه ۱۷ بهمن | ارسال شده در
 
 
هزار و یک خشم (کتاب اول از دوگانه)/ رنِی عهدیه/ فریده اشرفی/ نشر ایران بان/ چاپ اول، بهمن 1395

 
   
نظرات کاربران - 0 نظر ثبت شده
باغ های سپید آتشنشان ها
19:14:17 | ۱۳۹۵ پنج شنبه ۳۰ دي | ارسال شده در
 
 

باغ­ های سپید                

مارک هِلپرِن*

         ماه اوت بود. کشیش در میانه­ ی مدح و ستایشش گفت: «اکنون آنها ما را ترک می کنند تا در باغ­ های سپید بیارامند.» سپس گیج و سردرگم، درنگ کرد، زیرا بی­ تردید منظور او باغ­ های سرسبز بود. اما مطمئن نبود. هیچ­ کس در آن کلیسای پر از جمعیت نمی­ دانست منظور او از باغ­ های سپید، به­ جای باغ­ های سرسبز چیست؛ اما حس می­ کردند این اشتباه، به­ نوعی، متناسب نیز بود، و بیش­ترِ آنها در باقی عمر خود، لحظه­ ای پس از آن را که کشیش با دلهره و سردرگمی به آنها نگاه کرد، به­ خاطر می­ سپردند.

         کلیسای سنگی در بروکلین، در یکی ازبلندترین خیابان­ هایی که تا دریا امتداد داشت، پر بود از آتش­نشان، خبرنگار، دولتمردانِ برخلافِ همیشه ساکتِ شهر، با لباس­ های مناطق گرمسیری، و همسران و هجده فرزندِ شش مردی که همگی در یک چشم بر هم زدن، زیر سقف در حال ریزش ساختمانی شعله­ ور گرفتار شدند؛ در دل توفانی از آتش بی امان.

         همه متوجه شده بودند که همسران آتش­نشانانی که از دنیا رفته بودند، به­ طور بی نظیری زیبا به­ نظر می­ آمدند. همسرانی جوان – با موهای طلاییِ تابستان و پیراهن­ های نخی سیاه- که چند نفرشان دسته­ گل به­ دست داشتند و زنان مسن­ تر و نسبتاً چاق که کمتر آرام و خویشتن­ دار بودند؛ زیرا آنها بهتر می­ دانستند چه بر سرشان آمده؛ همگی حالتی ترسناک، پاک و متعالی داشتند که انگار بر مُریدان کشیش و دولتمردانِ خاموش سایه افکنده بود.

         کشیش با کلمات خود درگیر بود، شاید به این دلیل که جوان بود و آن­ قدر متأثر، که نمی­ توانست طبق سنت، زبان­ آوری کند. پس از سکوتی طولانی، سرش را بلند کرد و فقط گفت: «آرامش رودها...». آنها تلاش می‌کردند منظور او را درک کنند اما نمی­ توانستند؛ و خیلی زود او را فراموش کردند. صدای او به­ زور در می­ آمد- نه به دلیل جمعیت بسیار زیادِ داخلِ کلیسا که با وجود بزرگیِ این فاجعه تعدادشان معمولی بود. به­ خاطر حضور شهردار در بین جمعیت هم نبود: شهردار تبدیل به فردی عادی شده بود و هیچ­ کس قدرت دفتر و تشکیلات او را احساس نمی­ کرد. شاید به­ خاطر گرما بود. شهر یک هفته در محاصره بود. رطوبت و باران­ های بی­ پایانِ «کی وِست» به بروکلین هجوم آورده بودند، انگار تلاش می­ کردند شهر را با دریا بپوشانند. حالا دیگر خورشید می­ درخشید، از میان مِهی رقیق و سفید؛ و گرمای سی­ و شش­ درجه­ ایِ داخل کلیسا، غیرعادی و ترسناک بود- مثل دیگ بخار. همه­ ی فصل­ ها رمز و راز خود را دارند اما شاید راز تابستان این باشد که با زندگی آرام و بی­ دغدغه از پا می­ افتد و انسان را وا می­ دارد به­ طرز نامناسبی احساس کند که جاودانه و نامیراست.

         نگاه یکی از همسران به پنجره­ ی بالایی افتاد و دود سفیدی را دید که از دودکشی به هوا برمی­ خاست. فکر کرد، حتی در این هوا هم آنها مجبورند برای آب داغ، کوره­ ها را روشن نگه دارند. دود به­ سرعت از روی ساختمان گذشت، انگار از دودکشِ کشتی بلند می­ شد. او پیش از آن نیز در مراسم تدفین یک آتش­نشان شرکت کرده بود و می­ دانست آنچه در آستانه­ ی انجام آن هستند، مانند زمانی­ ست که آن تابوتِ پرچم­ پوش از کلیسا بیرون آورده شد و روی ماشین آتش­نشانیِ نو و براقی قرار گرفت. صدها مرد یونیفرم­ پوش، هم­ زمان و با سر و صدای زیاد، خبردار می­ ایستادند، کلاه­ های آبی­ شان ناگهان در یک خط قرار می­ گرفت. سپس، مانند رودخانه­ ای آبی­ رنگ جاری می­ شدند؛ و او، این زنِ بیوه (حالا دیگر او بیوه بود)، گیج و تلوتلوخوران سوار ماشین سیاه­ رنگی می­ شد که به­ دنبال تابوت حرکت می­ کرد.

         او یکی از همسران جوان­ تر بود؛ یکی از آنها که با تمام وجود آرام و خویشتن­ دار بود، یکی از آنها که پیراهن نخی سیاه به­ تن داشت و دسته­ گلی در دست. برای اطلاع از مسیر حرکت به کشیش نگاه کرد اما او انگار در حال فرو ریختن بود؛ و هنگامی که رمقی برای کشیش نمانده بود، زن دیگر نمی­ توانست از فکر هزاران چیزی که به ذهنش هجوم آورده بودند بیرون بیاید؛ چیزهایی که هر یک به­ دلیلی به ذهن او خطور می­ کردند، مانند حالتی که کشیش گفته بود: «باغ­ های سپید» و «آرامش رودها». به قایق­ های باری که آهسته در تونلی از مه سفید و نقره­ ای روی «هودسن» حرکت می­ کردند و به پل­ های از باد صیقل خورده که زیر نور خورشیدِ تابستانی سرپا ایستاده بودند، فکر کرد. به مردان داخل کلیسا فکر کرد. مردانی که آنها را می­ شناخت. آنها آتش­نشان بودند و ناآرام؛ با خود آرزو، اندوه، توان، شهامت، حرص، اشتیاق و خشم نسبت به آنچه در این روز برای این زن اهمیتِ فکر کردن را داشت، به کلیسا آورده بودند. اما با وجود ارزشِ زنده بودن و توانِ گروه­ شان، توجه آنها به این کشیشِ ضعیف و نحیف جلب می­ شد که گاه و بی­ گاه، به­ خاطر حضور آن همسران و فرزندان و آن شش تابوت، صدا به‌سختی از گلویش بیرون می­ آمد.

         او به بروکلین فکر کرد، به گستردگی و بی­ کرانگی­ اش و به اتفاقاتی که درست در همان لحظه در بروکلین رخ می­ داد. حتی هنگامی که آن مردان به خاک سپرده شوند، ترافیک در خیابان­ ها و بلوارهای بروکلین بیداد می­ کند؛ هیجان و احساساتِ فراوان و بی شماری از فردی به فرد دیگر منتقل می­ شود، به هوا، به دیوارهای اتاق­ هایی گرم و تاریک، به بیشه­ های کوچکی از درختان پارک­ ها. حتی هنگامی که آن مردان در زمینی زمردین و درخشان از ردیف ردیف سنگ قبرهای سفید استخوانی دفن می­ شوند، حسی از شروع دوباره و زندگی، در سراسر بروکلین وجود خواهد داشت. اما در آن دقایق، همه چیز آرام بود و کشیش در لحظه­ ای گم شده بود که همگی به هم نزدیک می­ شدند و این فرزندان شایسته و همسران زیبا و دوست­ داشتنی در می­ یافتند که دوران آرام و خاموشی وجود دارد که جهان تحت تأثیر قرار می­ گیرد. هنگامی که این جهان به­ راستی اهمیت می­ یابد و به طلب همه­ ی وفاداری­ ها به­ پا می­ خیزد.

         سرانجام، کشیش به­ خود مسلط شد و گفت: «غم­ انگیز است، تلخ و غم­ انگیز است که تنها در چنین مجال­ ها و از چنین پنجره­ هایی، با روشنی تمام، به گذشته و آینده بنگریم؛ تلخ است که در چنین صحنه­ هایی با توجهات و نگرانی­ های زودگذرمان برافروخته و بی­ تاب شویم؛ می­ سوزیم تا دریابیم که هرچه تاکنون بوده، اکنون نیز هست؛ و هرچه هم­ اکنون هست، تا ابد باقی خواهد ماند.» زن به کشیش نگاه کرد، سرش را کمی چرخاند و با احساس عشق و اندوه لبش را گزید؛ و کشیش ادامه داد. «زیرا همواره باغ­ هایی سرسبز خواهیم داشت و همواره باغ­ هایی سپید نیز خواهیم داشت.»

          حالا دیگر منظور او را دریافتند و این درک، مانند جریان برق به شش همسر، هجده فرزند و رود آبی مردان نفوذ کرد.  

 

   (Mark Helprin (1947، نویسنده، روزنامه­ نگار - و به­ تازگی سیاستمدار و منتقد اجتماعی- امریکایی­ ست. او دانش­ آموخته­ ی دانشگاه هاروارد، پرینستن و آکسفورد است. اولین مجموعه داستان او در سال 1975 و اولین رمانش در سال 1977 منتشر شد؛ چندین رمان، سه مجموعه داستان، سه کتاب کودک، و همچنین مقالات فراوانی که در نشریاتی مانند نیو یورک تایمز، نیو یورکر، وال استریت ژورنال، لس انجلس تایمز، امریکن هِریتِیج و دیگر نشریات مشهور منتشر شده­ اند، زینت­ بخش کارنامه­ ی حرفه­ ای او هستند.





 
   
نظرات کاربران - 0 نظر ثبت شده
هزار و یک خشم
2:48:31 | ۱۳۹۵ پنج شنبه ۲۳ دي | ارسال شده در
 
 
 
   
نظرات کاربران - 0 نظر ثبت شده
و خبر تازه تر
2:39:26 | ۱۳۹۵ پنج شنبه ۲۳ دي | ارسال شده در
 
 
خیلی خیلی زود، کتاب اول از دوگانۀ خانم «رِنِی عهدیه»، که با الهام از «داستان های هزار و یک شب» نوشته شده است، در دسترس علاقمندان قرار می گیرد. ماجراهایی مهیج و شگفت انگیز از رویاروییِ خلیفۀ خراسان و خاتون اعظم او، شهرزاد؛ که همه تصور می کردند یک شب بیشتر در این مقام باقی نمی ماند.
این کتاب از سوی انتشارات ایران بان منتشر می شود.
 

 
   
نظرات کاربران - 0 نظر ثبت شده
میراث اورهان، این بار در کتابفروشی ها
2:19:13 | ۱۳۹۵ پنج شنبه ۲۳ دي | ارسال شده در
 
 

بعد از مدت ها، خواستم با خبر انتشار کتاب «میراث اورهان» به اینجا بیایم. این رمان تاریخی-عاشقانه که با بیان حقایقی مستند از اوایل قرن بیستم، پرده از رازهای هولناکی برمی دارد، با مهارت خانم «آلن اوهانسیان»، کاری می کند که خواننده به سختی می تواند آن را زمین بگذارد. امیدوارم این کتاب را بپسندید و به دیگران نیز معرفی کنید.

با امید به زود رسیدنِ دورانی که انسان، به معنای واقعی کلمه، آنچه را برای خود می پسندد، برای دیگران بپسندد و هر نوع رنج و آزار و کشت و کشتاری از جهان ریشه کن شود. 

این کتاب، در حال حاضر در کتابفروشی ها و شهر کتاب ها در دسترس است و همچنین، علاقمندان می توانند از سایت انتشارات مروارید سفارش دهند.






 
   
نظرات کاربران - 0 نظر ثبت شده
میراث اورهان
5:0:7 | ۱۳۹۵ چهارشنبه ۴ فروردين | ارسال شده در
 
 

رمان تاریخیِ «میراث اورهان»، نوشته ی «آلین اوهانسیان»، با رفت و برگشت هایی از سال ۱۹۹۰ به سال ۱۹۱۵، مقطعی از تاریخ زندگی ارامنه در ترکیه را به تصویر می کشد. رازهایی برملا می شوند که حتی در تصور بسیاری از مردم نمی گنجد. نیویورک تایمز درباره ی این کتاب می گوید: «کتابی با یک رسالت. رسالتِ صدا بخشیدن به قربانیانِ خاموشِ تاریخ.» 
در صفحه ی تقدیم کتاب نوشته ام: تقدیم به همه ی بی صدایان جهان، از ازل تا ابد.
این کتاب با ترجمه ی من، در مراحل نهایی چاپ از سوی نشر مروارید است و امیدوارم تا نمایشگاه کتاب منتشر شود. 
بخش کوتاهی از متن رمان:

... مادر لوسینه می گوید: «بله، ما هم مجبوریم فردا بریم. میخوام یه لطفی به من بکنی.» و طوماری کاغذی را از یقه اش بیرون می آورد. لوسینه می تواند کلمات شرکت بیمۀ عمر نیویورک را که با حروف کتابی بزرگ روی آن نوشته شده، بخواند.
«اینو سالم نگه می داری؟»
آیولا با بدگمانیِ زیادی به آن طومار نگاه می کند. همه می دانند تنها چند چیز وجود دارد که می تواند یک قابله را مثل کلمات نوشته شده گیج و سردرگم کند. سرانجام می گوید: «من جادوجنبل مردمو نگه نمی دارم.»
مادر می گوید: «این که جادوجنبل نیست.» ... 
آیولا می گوید: «شوهرت خیلی با دِمیِ من مهربون بوده. اونو بِدِه بیاد.» و طومار را می گیرد. «ما اینو به امریکایی ها می دیم، مگه نه دِمی؟ حالا تو هم می تونی یه لطفی به من بکنی. اینو بگیر.» یک دستش را به طرف لوسینه دراز می کند و می گوید: «اینو بندازین تو رودخونه.»
لوسینه بلافاصله تکه پارچۀ کثیفی را از دست قابله می گیرد و دنبال مادر و آنوش به سمت جاده می رود. 
وقتی از میدان اصلی می گذرند، لوسینه می پرسد: «این چیه؟» زیر آن تکه پارچۀ کثیف، چیزی نرم و قلنبه را حس می کند.
مادر می گوید: «بند ناف.»
آنوش می پرسد: «بند نافِ پسر داروساز؟»
مادر برای تأیید حرف او سرش را پایین می آورد.
لوسینه می پرسد: «اما چرا اونو توی رودخونه بندازم؟»
مادر می گوید: «بند ناف قدرتی داره که روی آیندۀ یه بچه تاثیر می ذاره. اگه اونو تو حیاط مسجد یا 
کلیسا دفن کنی، بچه مذهبی و باایمان می شه. اگه توی باغچۀ مدرسه دفن کنی، بچه بافرهنگ در میاد.»
«پس اگه تو رودخونه بندازی چی؟»
«اون وقت اون بچه مجبوره جای دیگه ای دنبال سرنوشتش بگرده، خیلی دورتر از اینجا.»
«مامان، شما به این حرف ها اعتقاد دارین؟»
«من به چیزی اعتقاد دارم که انجیل به من می گه اعتقاد داشته باشم. اما در این مورد باید بگم، عزیز دلم، اینو تا جایی که می تونی به ته رودخونه پرتاب کن. شاید آب تا جایی که ممکنه دورتر از این سرزمین نفرین شده ببره.»
لوسینه بند ناف را تا جایی که می تواند در قسمت دورتر رودخانه می اندازد و می پرسد: «بند ناف من کجاس؟»
مادر می گوید: «زیر درخت شاتوت، درست کنار بند ناف آنوش و بدروس.»
درخت شاتوت پدر، زیباترین و باشکوه ترین چیزیست که لوسینه به عمرش دیده است. این درخت طوری از زمین درآمده که انگار دست خداوند است، انگشتانش کاملاً باز و مشتاقانه برای جذب هر ذره از خورشید و باد و آسمان رو به بالا رفته اند. شاخه های آن دست و پای بی قرار کودکان را به سوی خود جلب می کند و میوه اش دهان تشنه و خشکیده شان را آب می اندازد.
لوسینه می پرسد: «چرا اونجا؟»
«برای اینکه مادربزرگ تون فکر می کرد این طوری شما تا ابد به خانواده و این سرزمین پابند می شین.»
«پس آرام چی؟»
«آرام چی؟»
«با بند ناف اون چی کار کردین؟»
مادر می گوید: «هیچی، گمش کردیم.»
«چی؟»
«نمی دونم چی شد، یه لحظه اونجا بود، تو یه چشم به هم زدن غیب شد. توی خانواده مون مسئولیت بند ناف ها کار مادربزرگ تون بود، نه کار من. اما چند وقت قبل از به دنیا اومدن آرام، مادربزرگ فوت کرد. همیشه فکر می کردم شاید بند نافو زیر کوسنی، جایی پیدا کنم، اما هیچ وقت پیدا نشد.»
«این خیلی بده.» لوسینه بند ناف خودش را تصور می کند که در عمق خاک سخت و محکم حیاط خلوت دفن شده و بلافاصله باز احساس امنیت می کند. خیلی خیلی بهتر از این است که یک بند ناف با رودخانه ای که می پیچد و جلو می رود راه بیفتد و معلوم نیست به کجا برسد یا بند نافی که به طور کلی گم شده است. ...




 
   
نظرات کاربران - 0 نظر ثبت شده
همیشه صحبت از کتاب است
4:44:49 | ۱۳۹۵ چهارشنبه ۴ فروردين | ارسال شده در
 
 
روز سه شنبه (یعنی حالا دیگه باید بگم دیروز)، رفتیم شهر کتاب. اولین روز کارشون در سال ۹۵ بود. حیف که چند جا تابلوهای عکاسی ممنوع زده بودن. منم که قانونمند! یه دونه عکس هم نگرفتم. اما چیزی که دلم می خواست همه ببینن، این بود که شهر کتاب خیلی خیلی شلوغ بود. واقعا خوشحال شدم. به نسبت اینکه تهران در وضعیت بهشتیِ خودش به سر می بره و خیلی خلوته، این تعداد از مردم تو شهر کتاب، طوری که برای صندوق صف بسته شده بود، یعنی یک اتفاق خوب و فکر کنم اتفاقات خوبِ بیشتری هم در راهه. 
خودمم چند تا کتاب خریدم اما الان نمی گم چی بودن، یکی یکی که خوندم، اینجا معرفی می کنم و بخش های کوتاهی ازشون می نویسم. 
هفته های آخر سال، فکر کردم اون قدر که در طول سال سرگرم خوندن داستان ها یا مقاله ها و کتاب برای ترجمه هستم، کتاب ایرانی یا ترجمه شده، کم می خونم، یعنی واقعا فرصت نمی شه. دلمم نمی خواد مثل بعضی از دوستان نسبتا محترم، کتابی رو ورق بزنم و یکی دو پاراگراف ازش توی انواع و اقسام شبکه های اجتماعی بذارم و تکاتُب کنم - یعنی تظاهر به کتابخوانی (!!!) کنم. امیدوارم بتونم تصمیمم رو عملی کنم و امسال کلی کتاب بخونم.  
 
   
نظرات کاربران - 0 نظر ثبت شده
بهار
9:44:39 | ۱۳۹۵ دوشنبه ۲ فروردين | ارسال شده در
 
 
سلام به تمام هم میهنان عزیز، در هر نقطه از جهان. سال نو مبارک و امیدوارم سالی پربرکت و پر از شادی و تندرستی و موفقیت باشد. 
آرزو می کنم به زودی اداره ی جهان به عهده ی ادیبان (ادیبان واقعی، نه ادیب نمایان) گذاشته شود. جهان و زندگی با تسلط و اداره ی تولیدکنندگان اسلحه هنوز این قدر زیباست، ببینید اگر اداره ی جهان به دست ادیبان بیفتد زندگی چقدر زیبا خواهد شد. 
امیدوارم در سال نو خوشبختی و شادی و آسایش و رفاه و آزادی نصیب تک تک انسان ها شود. 
.
خاموش و در خراب همی جوی گنج عشق
کایـــن گنــــج در بهــار بــروییــد از خـــراب
مولانا


 
   
نظرات کاربران - 0 نظر ثبت شده
تخم مرغ ها
13:7:40 | ۱۳۹۳ شنبه ۶ ارديبهشت | ارسال شده در
 
 



آنقدر برگها را کنار زد تا همۀ قسمتهای یک صورت پیدا شد. صورت یک زن. یا دختر. مطمئن نبود. هرچه بود، زیباترین صورتی بود که تا به حال دیده بود.
با صورت زیبا حرف زد. «خوابتون برده؟»
چشمها باز نشد. نمیدانست دلش میخواهد آن چشمها باز شوند یا همانطور بسته بمانند. پلکهای برآمده، با رنگ ارغوانی براقشان، مثل یک جفت تخم کوچولو و به اندازۀ تخم پرنده بودند.
«نمیخواین یه حرفی بزنین؟»
دهان باز نشد.
«شما مُردین، مگه نه؟»
صورت زیبا مثل درختها آرام و ساکت بود.
دیوید نترسید.
«اسم من دیویده. نُه سالمه. مادر منم مُرده. قبلاً تو مینه سوتا زندگی میکردیم. یه ایالته. تو جیبم یه یادگاری دارم. اما هیچکس اجازۀ دیدن اونو نداره.» لحظه ای فکر کرد. «فکر کنم بد نباشه اونو به شما نشون بدم.» یادگاری را از جیبش درآورد و جلوی آن چشمهای بسته، آن پلکهای براق، نگه داشت. چشمها تکان نخوردند. یادگاری را در جیبش گذاشت. یک دفعه، یک عنکبوت بابالنگ دراز از درخت بالای سر او آویزان شد و روی برگهای یکی از گونه ها راه افتاد. دیوید با نوک انگشتش آن را سوت کرد. با بلندگو اسمش را صدا زدند.
بلند شد. «من باید برم.» راه افتاد و رفت. ایستاد و به طرف «او » برگشت. با احتیاط بسیار، تخم مرغ زردرنگ را دوباره روی دهان او گذاشت. گفت: «خداحافظ.» و دوید.
وقتی متوجه شد آخرین بچه ای ست که به طرف بالای تپه می رود و وقتی چشمهای بی اندازه نگران مادربزرگش را دید، سرعتش را کم کرد. ...

تخم مرغ ها/ جری اسپینلی/ فریده اشرفی/ نشر ایران بان/ اردیبهشت 1393

 
   
نظرات کاربران - 0 نظر ثبت شده
جِیک و لی لی
4:21:51 | ۱۳۹۳ پنج شنبه ۲۸ فروردين | ارسال شده در
 
 
کتاب "قصه ما"، نوشتۀ "جری اسپینلی" منتشر شد. این کتاب، داستان بسیار جذاب و دلنشینی برای نوجوانان است. مطمئنم همۀ نوجوان ها و به خصوص دوقلوها از این کتاب بی نهایت لذت می برند.

قصه ما: جِیک و لی لی / جری اسپینلی/ فریده اشرفی/ نشر ایران بان/ چاپ اول اسفند 1392



 
   
نظرات کاربران - 0 نظر ثبت شده
بودا در اتاق زیرشیروانی
2:19:39 | ۱۳۹۳ پنج شنبه ۲۸ فروردين | ارسال شده در
 
 
یکی از ما اشتباه کردیم و عاشق او (رئیس مان) شدیم و هنوز شب و روز به او فکر می کنیم. یکی از ما همه چیز را به شوهرش اعتراف کرد و او با جارو به جانش افتاد و بعد روی زمین نشست و گریه کرد. یکی از ما همه چیز را به شوهرش اعتراف کرد و او طلاقش داد و به ژاپن نزد خانواده اش برگرداند و او حالا در نَگِنوو، روزی ده ساعت در یک کارخانۀ قرقرۀ ابریشمی کار می کند. یکی از ما همه چیز را به شوهرش اعتراف کرد و او زن را بخشید و به چند گناه خودش اعتراف کرد. "من در کولووسا خانوادۀ دومی هم دارم." یکی از ما به هیچ کس حرفی نزد و کم کم دیوانه شد. یکی از ما برای راهنمایی به مادرش نامه نوشت که همیشه می دانست چه کار باید کرد. اما هیچ جوابی دریافت نکرد. "من باید خودم از عهدۀ این کار بربیایم." یکی از ما آستین های کیمونوی ابریشمی سفید عروسی اش را پر از سنگ کرد و به دریا رفت و ما هنوز هر روز برای او دعا می کنیم.

بودا در اتاق زیرشیروانی/ جولی اوتسکا/ فریده اشرفی/ نشر مروارید/ چاپ اول اسفند 1392

 
   
نظرات کاربران - 0 نظر ثبت شده
به بهانۀ چاپ پنجم مجموعۀ دختر ستاره ای
3:18:11 | ۱۳۹۳ سه شنبه ۱۲ فروردين | ارسال شده در
 
 
2 آوریل
... لئو، من دوباره خودم هستم. امیدوارم طور دیگری آرزو نکرده باشی... منظورم این است که دختری را داری که سه هزار کیلومتر دورتر از تو دارد به خاطر تو از بین می رود، فقط با خاطره ی تو اشک می ریزد، اشتهایش را از دست داده، خودش و عزت نفسش را از دست داده - خوب، این جایزه برای خودخواهی هر مردی کافی نیست؟ ... مطمئن باش بعدها هم به اندازه ی قبل دلم برایت تنگ می شود. باز هم با یاد و خاطره هایت لبخند می زنم. همچنان عاشقت خواهم بود، اما به خاطر تو از خودم دست نمی کشم. نمی توانم بدون پایبندی و وفاداری به خودم، به تو وفادار باشم... اگر مقدر باشد که ما دوباره با هم باشیم، لازم است بدانی منِ واقعی را به دست می آوری، نه نیمه ی هق هقویی از من را.


دختر ستاره ایِ همیشه عاشق/ مجموعۀ دختر ستاره ای/ جری اسپینلی/ فریده اشرفی/انتشارات ایران بان/ چاپ پنجم بهار 1393

 
   
نظرات کاربران - 0 نظر ثبت شده
سبزۀ جان
11:49:43 | ۱۳۹۳ پنج شنبه ۷ فروردين | ارسال شده در
 
 
ای صبح مـرا حدیث آن مــه کن
ای باد، مــرا ز زلــفش آگـــه کن
ای قرصــهٔ آفتـــاب پیــش مـــــن
بگشای زبــان، قصـد آن مــه کن
ای خیل خیال دوست هر ساعت
از سبــــزهٔ جـان مــرا چراگه کن
ای لاف زده ز عشـق و دل داده
جان هم بده و به کوی او ره کن
ای خــاقــانـی دراز شـــد قصـــه
جان خواهد یـــــار قصه کوته کن

 
   
نظرات کاربران - 0 نظر ثبت شده
نوروزنامۀ 1393 از سایت انسان شناسی و فرهنگ
20:2:0 | ۱۳۹۳ سه شنبه ۵ فروردين | ارسال شده در
 
 

یک نوروزنامۀ پر و پیمان از سایت بسیار خوب و پرمحتوای "انسان شناسی و فرهنگ". امیدوارم همۀ دوستان استفاده کنند و لذت ببرند.


http://anthropology.ir/node/22280

 
   
نظرات کاربران - 0 نظر ثبت شده


طراحی و اجرا توسط مهندسین پایداری اطلاعات دوران