باغ های سپید
مارک هِلپرِن*
ماه اوت بود. کشیش در میانه ی مدح و ستایشش گفت: «اکنون آنها ما را ترک می کنند تا در باغ های سپید بیارامند.» سپس گیج و سردرگم، درنگ کرد، زیرا بی تردید منظور او باغ های سرسبز بود. اما مطمئن نبود. هیچ کس در آن کلیسای پر از جمعیت نمی دانست منظور او از باغ های سپید، به جای باغ های سرسبز چیست؛ اما حس می کردند این اشتباه، به نوعی، متناسب نیز بود، و بیشترِ آنها در باقی عمر خود، لحظه ای پس از آن را که کشیش با دلهره و سردرگمی به آنها نگاه کرد، به خاطر می سپردند.
کلیسای سنگی در بروکلین، در یکی ازبلندترین خیابان هایی که تا دریا امتداد داشت، پر بود از آتشنشان، خبرنگار، دولتمردانِ برخلافِ همیشه ساکتِ شهر، با لباس های مناطق گرمسیری، و همسران و هجده فرزندِ شش مردی که همگی در یک چشم بر هم زدن، زیر سقف در حال ریزش ساختمانی شعله ور گرفتار شدند؛ در دل توفانی از آتش بی امان.
همه متوجه شده بودند که همسران آتشنشانانی که از دنیا رفته بودند، به طور بی نظیری زیبا به نظر می آمدند. همسرانی جوان – با موهای طلاییِ تابستان و پیراهن های نخی سیاه- که چند نفرشان دسته گل به دست داشتند و زنان مسن تر و نسبتاً چاق که کمتر آرام و خویشتن دار بودند؛ زیرا آنها بهتر می دانستند چه بر سرشان آمده؛ همگی حالتی ترسناک، پاک و متعالی داشتند که انگار بر مُریدان کشیش و دولتمردانِ خاموش سایه افکنده بود.
کشیش با کلمات خود درگیر بود، شاید به این دلیل که جوان بود و آن قدر متأثر، که نمی توانست طبق سنت، زبان آوری کند. پس از سکوتی طولانی، سرش را بلند کرد و فقط گفت: «آرامش رودها...». آنها تلاش میکردند منظور او را درک کنند اما نمی توانستند؛ و خیلی زود او را فراموش کردند. صدای او به زور در می آمد- نه به دلیل جمعیت بسیار زیادِ داخلِ کلیسا که با وجود بزرگیِ این فاجعه تعدادشان معمولی بود. به خاطر حضور شهردار در بین جمعیت هم نبود: شهردار تبدیل به فردی عادی شده بود و هیچ کس قدرت دفتر و تشکیلات او را احساس نمی کرد. شاید به خاطر گرما بود. شهر یک هفته در محاصره بود. رطوبت و باران های بی پایانِ «کی وِست» به بروکلین هجوم آورده بودند، انگار تلاش می کردند شهر را با دریا بپوشانند. حالا دیگر خورشید می درخشید، از میان مِهی رقیق و سفید؛ و گرمای سی و شش درجه ایِ داخل کلیسا، غیرعادی و ترسناک بود- مثل دیگ بخار. همه ی فصل ها رمز و راز خود را دارند اما شاید راز تابستان این باشد که با زندگی آرام و بی دغدغه از پا می افتد و انسان را وا می دارد به طرز نامناسبی احساس کند که جاودانه و نامیراست.
نگاه یکی از همسران به پنجره ی بالایی افتاد و دود سفیدی را دید که از دودکشی به هوا برمی خاست. فکر کرد، حتی در این هوا هم آنها مجبورند برای آب داغ، کوره ها را روشن نگه دارند. دود به سرعت از روی ساختمان گذشت، انگار از دودکشِ کشتی بلند می شد. او پیش از آن نیز در مراسم تدفین یک آتشنشان شرکت کرده بود و می دانست آنچه در آستانه ی انجام آن هستند، مانند زمانی ست که آن تابوتِ پرچم پوش از کلیسا بیرون آورده شد و روی ماشین آتشنشانیِ نو و براقی قرار گرفت. صدها مرد یونیفرم پوش، هم زمان و با سر و صدای زیاد، خبردار می ایستادند، کلاه های آبی شان ناگهان در یک خط قرار می گرفت. سپس، مانند رودخانه ای آبی رنگ جاری می شدند؛ و او، این زنِ بیوه (حالا دیگر او بیوه بود)، گیج و تلوتلوخوران سوار ماشین سیاه رنگی می شد که به دنبال تابوت حرکت می کرد.
او یکی از همسران جوان تر بود؛ یکی از آنها که با تمام وجود آرام و خویشتن دار بود، یکی از آنها که پیراهن نخی سیاه به تن داشت و دسته گلی در دست. برای اطلاع از مسیر حرکت به کشیش نگاه کرد اما او انگار در حال فرو ریختن بود؛ و هنگامی که رمقی برای کشیش نمانده بود، زن دیگر نمی توانست از فکر هزاران چیزی که به ذهنش هجوم آورده بودند بیرون بیاید؛ چیزهایی که هر یک به دلیلی به ذهن او خطور می کردند، مانند حالتی که کشیش گفته بود: «باغ های سپید» و «آرامش رودها». به قایق های باری که آهسته در تونلی از مه سفید و نقره ای روی «هودسن» حرکت می کردند و به پل های از باد صیقل خورده که زیر نور خورشیدِ تابستانی سرپا ایستاده بودند، فکر کرد. به مردان داخل کلیسا فکر کرد. مردانی که آنها را می شناخت. آنها آتشنشان بودند و ناآرام؛ با خود آرزو، اندوه، توان، شهامت، حرص، اشتیاق و خشم نسبت به آنچه در این روز برای این زن اهمیتِ فکر کردن را داشت، به کلیسا آورده بودند. اما با وجود ارزشِ زنده بودن و توانِ گروه شان، توجه آنها به این کشیشِ ضعیف و نحیف جلب می شد که گاه و بی گاه، به خاطر حضور آن همسران و فرزندان و آن شش تابوت، صدا بهسختی از گلویش بیرون می آمد.
او به بروکلین فکر کرد، به گستردگی و بی کرانگی اش و به اتفاقاتی که درست در همان لحظه در بروکلین رخ می داد. حتی هنگامی که آن مردان به خاک سپرده شوند، ترافیک در خیابان ها و بلوارهای بروکلین بیداد می کند؛ هیجان و احساساتِ فراوان و بی شماری از فردی به فرد دیگر منتقل می شود، به هوا، به دیوارهای اتاق هایی گرم و تاریک، به بیشه های کوچکی از درختان پارک ها. حتی هنگامی که آن مردان در زمینی زمردین و درخشان از ردیف ردیف سنگ قبرهای سفید استخوانی دفن می شوند، حسی از شروع دوباره و زندگی، در سراسر بروکلین وجود خواهد داشت. اما در آن دقایق، همه چیز آرام بود و کشیش در لحظه ای گم شده بود که همگی به هم نزدیک می شدند و این فرزندان شایسته و همسران زیبا و دوست داشتنی در می یافتند که دوران آرام و خاموشی وجود دارد که جهان تحت تأثیر قرار می گیرد. هنگامی که این جهان به راستی اهمیت می یابد و به طلب همه ی وفاداری ها به پا می خیزد.
سرانجام، کشیش به خود مسلط شد و گفت: «غم انگیز است، تلخ و غم انگیز است که تنها در چنین مجال ها و از چنین پنجره هایی، با روشنی تمام، به گذشته و آینده بنگریم؛ تلخ است که در چنین صحنه هایی با توجهات و نگرانی های زودگذرمان برافروخته و بی تاب شویم؛ می سوزیم تا دریابیم که هرچه تاکنون بوده، اکنون نیز هست؛ و هرچه هم اکنون هست، تا ابد باقی خواهد ماند.» زن به کشیش نگاه کرد، سرش را کمی چرخاند و با احساس عشق و اندوه لبش را گزید؛ و کشیش ادامه داد. «زیرا همواره باغ هایی سرسبز خواهیم داشت و همواره باغ هایی سپید نیز خواهیم داشت.»
حالا دیگر منظور او را دریافتند و این درک، مانند جریان برق به شش همسر، هجده فرزند و رود آبی مردان نفوذ کرد. ●
◄ (Mark Helprin (1947، نویسنده، روزنامه نگار - و به تازگی سیاستمدار و منتقد اجتماعی- امریکایی ست. او دانش آموخته ی دانشگاه هاروارد، پرینستن و آکسفورد است. اولین مجموعه داستان او در سال 1975 و اولین رمانش در سال 1977 منتشر شد؛ چندین رمان، سه مجموعه داستان، سه کتاب کودک، و همچنین مقالات فراوانی که در نشریاتی مانند نیو یورک تایمز، نیو یورکر، وال استریت ژورنال، لس انجلس تایمز، امریکن هِریتِیج و دیگر نشریات مشهور منتشر شده اند، زینت بخش کارنامه ی حرفه ای او هستند.